پمپ بنزين

مرتضي مهري
morteza13561356@yahoo.co.uk

پمپ بنزين
پسرك وارد پمپ بنزين شد و رفت سر جاي هميشگي اش، بشكه روغن و بساطش را زمين گذاشت، به اطراف نگاهي كرد، كلاه كشي كهنه اش را كمي پايين كشيد، با پشت دست بيني اش را تميز كرد، خم شد، پيمانه هاي روغن را از داخل كيسه اي كه همراه داشت در آورد و روي زمين چيد. بشكه روغن را برداشت و شروع به پر كردن پيمانه ها كرد، بشكه در دستهاي زمخت وچركينش لرزيد و مقداري روغن از كناره پيمانه روي زمين سرازير شد، پيمانه ها را پر كرد و پشت بساطش نشست، دستهايش را به طرف دهانش برد و ها كرد ، بخار سفيدي در لابه لاي انگشتان كوچك و سياهش پيچيد وناپديد شد . مدتي گذشت، پيمانه ها همچنان دست نخورده و لبالب روغن روي زمين باقي بود،برخاست، دستهايش را به هم ماليد، به مرد بنزين فروش كه آنطرفتر مشغول بنزين زدن به موتورها بود نگاه كرد كمي اين پا و آن پا كرد و دوباره نشست .
موتور سوارها از مقابل نگاه حيران پسرك ميگذشتند ودر امتداد خيابان از او دور ميشدند به ساعت سياه رنگي كه از سايه بان پمپ بنزين آويزان بود خيره شد بيش از يك ساعت از آمدنش ميگذشت ، سه گرهاش درهم رفت برخاست و به طرف مرد بنزين فروش رفت نزديك او ايستاد مرد موتورها را بنزين ميزد و به هر موتور سوار قوطي شيشهاي پلمپ شدهاي از روغن ميداد، پسرك نگاه مات ومبهوتش را از مرد گرفت به طرف بساطش برگشت و اطراف وسايلش شروع به قدم زدن كرد . پايش به چند پيمانه روغن گرفت روغنها روي آسفالت سياه وكثيف پياده رو پخش شد ،پسرك روي روغنها قدم بر ميداشت، قدمهاي كوتاه و لاابالي و هر چند لحظه يكبار با آستين پيراهنش چشمان اشك آلودش را پاك مي كرد .

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30785< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي